روزى امام حسن مجتبى عليه السلام در يكى از باغستان هاى شهر مدينه قدم مى زد، كه ناگاه چشمش به يك غلام سياه چهره افتاد كه نانى در دست دارد و يك لقمه خودش مى خورد و يك لقمه هم به سگى كه كنارش بود مى داد تا آن كه نان تمام شد.حضرت با ديدن چنين صحنه اى، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى؟غلام به حضرت پاسخ داد: زيرا چشم هاى من از چشم هاى ملتمسانه سگ خجالت كشيد و من حيا كردم او اين كه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.امام حسن عليه السلام فرمود: ارباب تو كيست؟پاسخ گفت: مولاى من ابان بن عثمان است.حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است؟غلام جواب داد: اين باغ مال ارباب و مولايم مى باشد.پس از آن حضرت اظهار داشت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه از جايت برنخيزى تا من باز گردم.سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت؛ و ضمن گفتگوهايى با ابان بن عثمان، غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود؛ و سپس به جانب غلام بازگشت و به او فرمود: اى غلام ، من تو را از مولايت خريدم. پس ناگاه غلام از جاى خود برخواست و محترمانه ايستاد. سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود: اين باغ را هم خريدارى كردم؛ و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده و اين باغ را نيز به تو بخشيدم.
منبع: تاريخ ابن عساكر ترجمة الامام الحسن عليه السلام : ص ۱۴۸، ح ۲۴۹، احقاق الحقّ: ج ۱۱، ص